شعر از نور الله وثوق
ضمیر خسته
نگاه سبز ایمانی کجا شد
ضمیر خسته را جانی کجا شد
اسیر یورش طوفان سرخیم
هواخواه بهارانی کجا شد
.........................
زمینگیر
بجان پرورده ی فصل خزان را
زدی آتش بهار آشیان را
زمینگیر جهانی ناله گشتی
چرا از یاد بردی آسمان را
.....................
کار آتش
دوباره کار آتش سر گرفته
پرستو آشیانش درگرفته
به صحرا و در و دشت خیالش
خزان هر گوشه ی سنگر گرفته
.......................
دفتر ناز
پرستو جان بهاران را چه کردی
امید باغ و باران را چه کردی
کجا شد فصل سبز دفتر ناز
کتاب عشق یاران را چه کردی
.......................
عشق آشنا
بدا نای نوایم را شکستند
دل عشق آشنایم را شکستند
چسان پرواز را از سر بگیرم
پر و بال صدایم را شکستند
.........................
زنده رود
صدایم گر چه از ریشه کبود است
مرا با دل سر گفت و شنود است
الا ای مطرب چشم خیالم
مقام ما کنار زنده رود است
.........................
بهارستان
بیا جانا به مرگ جان بگرییم
به تاراج بهارستان بگرییم
خزان را تا بکی همداستانیم
بهاری شو که تا باران بگرییم
.............................
معمای جهان
درخت آرزوها بر نیاورد
بهاری میوه ی نو بر نیاورد
گمان من معمای جهانیم
ازین جدول کسی سردرنیاورد
............................
انفجار انتحاری
هوای آرزوهایم بهاری است
به پاییزان مرا ناسازگاری است
برای انفجار هر چه درد است
دل وامانده ی من انتحاری است
........................
سیه پوش
دوباره مثل اول سوگواریم
سیه پوش صدای نو بهاریم
نمی گفتم که ای همزاد لاله
میان شوره زاران دل نکاریم
..........................
قبله ی باور
بهاری را کسی یاور نیامد
کسی از قبله ی باور نیامد
برای انتقام هستی عشق
صدایی از قبیله درنیامد
...................
نورالله وثوق
14/1/1388
< language=Java type=text/java>
\n >
wosuq@hotmail.com
< language=Java type=text/java>
>
< language=Java type=text/java>
>
|